(تقدیم به دوست عزیزم م- مثل مرتضی )
دیرگاهی است که آوایی خاموش
از فرا سوی زنجیرهای تعلق
تو را می خواند
و وجودت را احساس غریبی
که پر از ابهام است
فرا می گیرد
چونان سیلی که دشت را کودکانه در آ غوش می گیرد
خشکی خاک وتلخی تکرار
پهنای آب در وسعت یک دشت
طعمی دیگر گونه
از بودن
آری تلنگر نسیم به ناقوس شب
با طلوع لحظه ها ,تا اوج نور
داد میزند
وتو دیگر خالی از خود بودن
تولدی دوباره را فریاد می کنی
و خدای را می بینی
که نه چندان نزدیک
بافراخنای سادگی وصافی اش
به تو لبخند می زند
تو نیز گستره ای پاک میشوی
که بر اساطیر زمان طعنه می زند
دیار عشق به رویت دری گشوده است
شقایقی پر از شور زندگی
بر روی خاک خسته دل پیر
روئیده است
و خدا هم هنوز لبخند می زند
تبریز 87.10.02
سپاسگزارم با تمام وجود لذت بردم .هر موقع خسته از مشغله های دنیوی می شوم و خودم و گم می کنم به وبلاگت سری می زنم .
ما زخون خطی از این عشق کشیدیم
گذر از دایره ی دوست ندانیم
نتوانیم